فصل دیدار و فصل یار
فصل ديدار
به نسيم بهار، شكوفهها رقصكنان بر سر و رويم ميريختند و من به زير درخت پرشكوفه به انتظار قدوم بهار نشسته بودم كه تا ساعاتي ديگر فرا ميرسيد.
زمين به اشتياق تولد تازه و ميمون درد زه ميكشيد و مردمان زمين جشن سرور و شادي اين ميلاد مبارك را تدارك ميديدند. من غرقه در شكوه بهار و رقص شكوفههاي بهاري زير درخت پرشكوفه منتظر بودم. هيچكس چون من به اشتياق اين ورود مبارك نبود. بر گوش جان من صداي بهار و نور همراه با عطر و رايحه خوشههاي نور از راه ميرسيد. بر من اين آغاز فصل تازه بود. فصل حيات دوباره من و زمين.
به زير درخت پرشكوفه غرقه در خويش و در انديشه بهار بودم و رؤياي بهشت گمشده و آرزوی طلوع ناممكن و نابهنگام خورشيد در دل شب تاریخ.
چيزي مرا از همه مردمان عالم مجزا و متفاوت كرده بود. ميان من و من و من و عالم به زباني ديگر گفتگو ميشد و بر جلوههاي هستي من روحي ديگر فرمان مي راند . گفتار و كردار و پندار من از چشمهاي ديگر جاري ميشد. چه چيز مرا از مردمان عالم جدا و مجزا كرده بود؟
گوئي هزار چيز .
هر لحظه كه ميگذشت بوي و رايحه بهار مرا سرمستتر مي کرد.
شكوفههاي بهار به نسيم ميرقصيدند و بر سر و روي من ميريختند و من سياحتي را آغاز كردم به راهي رو به باغهاي بهشت.
بر فراز زمان و مكان و دانايي پرواز ميكردم و چشمانم به جستجوي رازي بود كه مرا از تمام عالميان مجزا و جدا كرده بود. من چون هيچكس نبودم و بودم آنكه بودم. از همه بودم با همه بودم همه بودم و باز من بودم. با نگاهي از آن من، به من و جهانِِ جز من مينگريستم.
با من كدام حقيقت بود كه تنها از آنِ من بود ؟
سياحتي غريب بود به راهي رو به باغهاي بهشت. چه مبارك سفري بود و چه فرخنده رهي.
به گذشتهها سفر ميكردم. به زمين و زماني كه زاده شده بودم، به آن نو جوان عاشق خورشيد در اقتدار شب هميشه تاريخ. به جاذبههاي عشق و ديوانگيهاي عشاق. رازهاي عشق و دردهاي وادي عشاق.
به آن همه سرزمينها و انسانها كه ديده بودم. آن همه شهرها و آن همه آدمیان ، آن همه مذاهب و آن همه حقايق، آن همه دردها و رؤياها و آن همه سرنوشتهاي هميشه بيمعناي هميشه تاريخ.
شكوفهها، بر سر و رويم ميريختند و من وراي مرزهاي زمان و زمين و حقايق پرواز ميكردم و از شهري به شهري ميگذشتم و با انسان هميشه ديدار ميكردم، با سرنوشت دردناك و غمآلوده انسان از لحظه هبوط نامبارك از باغهاي بهشت.
از رؤياي بازگشت به بهشت گمشده و درد جستجوي بيحاصل ، آن تلاش های هميشه انسان و حاصلي چنين دردناك و بيهوده.
به پايان دردآلود داستان اشرف مخلوقات عالم ميانديشيدم و به زمين كه باغ بهشت بود و اينك ژرفاي دوزخ مينمود. به رؤياي بلند و دور اشتياق خدا شدن تا حقارت سجده بردن بر بتهاي حقيرِ زاده دستان و تصورات. سياحتي غريب بود به راهي رو به باغهاي بهشت. از سِفر پيدايش تا زير درخت پرشكوفه و شاداب.
سياحتي بود از جذبههاي عشق به خورشيد در دل ذره غباري از خاك كه ميل وحدت با خورشيد داشت و به هزار طوفان بلايا مبتلا. عشقي چنين ناممكن و پرسوز و راهي چنين هولناك و تاريك. شوق وحدت و سوز جدايي با ذره غبار بود و اينك جفت و همدم خورشيد بود. با من حكايتهاي عشقي چنان بود.
رؤياي بلند و دور كه اینک حقيقتي بزرگ بود و حقيقتي ناممكن كه من يافته بودم. حاصل تمام گذشته معناي عشق بود و رازهاي عاشقي. عشق را آموخته بودم. عشق را از تفکر آموخته بودم . تفکر را آموخته بودم.
…..
از خويش بيرون شدم، به شكوفههاي ريخته بر خاك هزاران ساله نگريستم . به خاك و به خورشيد و به ذرههاي غبار خيره شدم كه به درازاي انگشتي از خاك بر ميخاستند و باز بر خاك مينشستند. به همهجا مينگريستم و از آنچه همهجا ديدم سخت تلخ و غمگين در دل گفتم:
واي بر انسان …واي بر انسان
*****
گفت: چند خروار طلا مي خواهی ؟
گفتم: طالب بذر خردلي از جنس نورم، ره بازار نورفروشان از كدام سوست؟
گفت: نميبيني كه وقت طلاست؟
گفتم: نميداني كه تفكر نور است؟
گفت: ديوانگي است.
گفتم: كه قدومش به جان من مبارك باد. آيا بينا و كور و ظلمات و نور با هم برابرند؟
آيا آنان كه تفكر ميكنند با آنان كه تفكر نميكنند، يكسانند؟
فصل يار
گرداگرد ميدان شهر، مردمان چهارگوشه عالم گرد آمده بودند.
در دلها اشتياق ديدار بهار بود و ناشكيبائی انتظار در آخرين لحظات. مطربان سازهاي خود را مهربان و منتظر در آغوش داشتند و همسرايان شوق آوازهاي خوشآمد در دل. رفتهرفته همهمهها خاموش شد و در سكوتي پرحيات، آخرين لحظات به آهستگي ميگذشت.
چشمان من بر سيماي منتظران ميگشت و همهجا انسان را مي دید .
مردمان مشرق و مغرب، سياه و سپيد، مهاجر و بومي، زشت و زيبا همه گرد آمده بودند و من در
زن و مرد، بدنام و خوشنام، عاقل و ديوانه، راهبه و فاحشه، غني و فقیر… باز به انتظار هميشه فصلي نو ميانديشيدم و رؤياي بهشت گمشده. به داستان سرنوشت انسان، به هر زمان و زمين و به هر مقام و به هر مذهب و به هر حقيقت و رؤيا.
گوئي من آن راز بزرگ و مقدس را به پاداش عقوبتي چنان سخت و طاقتفرسا آموخته بودم.
من، تبلور انسان هميشه بودم. با آدم خلق شدم و آدم بودم.
به اشتياق خدا شدن گناه كردم و به تاریخ خود طغیان نمودم و به مكافات آن گناه عقوبت شدم، رؤياي بهشت با من هميشه بود.
آينه تمامي تباهيهاي گناهان آدم بودم و بار دردبار عقوبتي چنان جان فرسا بر گناهاني چنان بزرگ را بر پشتهاي شكسته تاب آوردم و رؤياي بهشت برای آدمیان با من همیشه بود.
به زماني به درازاي تاريخ و به وسعت خاك و گناهي چنان بزرگ بر پشتهاي شكسته و روح خسته عقوبت جانفرساي را تاب آوردم و اينك راهي به بهشت گمشده را يافته بودم. روزنهاي رو به نور. بذري به يادگار مانده از باغهاي بهشت. بذر نور.
… به سيماي منتظران مشتاق تولد تازه زمين و فصل بهار نگاه ميكردم. احرين جرعههاي جام شراب سرخ را نوشيدم و بهار آمد و من در ميان چشمان مبهوت و خيره مردمان عالم، يگانه و تنها، به ميانه ميدان رفتم و عاشقانهترين رقصهاي عالم را آغاز كردم.
از ميان سكوت، همهمه بلند شد.
كسي گفت: مست است.
كسي گفت: ديوانه است.
صداي گفت: او يهوداي بدنام و خائن است.
كسي فرياد زد: سنگسارش كنيم.
يكي ميگفت: نميرقصد، پرواز ميكند.
ديگري گفت: …گوئي به معراج رفته است.
…و من مست و رقصان ميچرخيدم و ميرقصيدم و در هر گردش و چرخش چشمانم به روزنههاي نور گشوده ميشد.
اين من بودم آن پلنگ زخمخورده و تنهاي جنگلهاي تاريك و فراموششده كه اينچنين باشكوه تا آن روشنترين ستارهها جهيده بود.
من آن مرغ تنها و راندهشده از گله مرغان مهاجر بودم كه راهي از آن خود يافته بود.
ميچرخيدم و ميرقصيدم و در هر گردش و چرخش چشمانم به روزنههاي نور گشوده ميشد.
من آن اسطوره غبارگرفته از تباراساطير باستان بودم كه از جنگ با اژدهاي خفته بر گنجهاي حقايق باز ميگشتم. در خون اژدها، جان را شستشو دادم و اينك آسيبناپذير و روئينجان، خسته و خندان در بزم فتح ميرقصيدم.
چون مرغ آتش، در شعلههاي جنگ خدا و شيطان سوخته بودم و از خاكستر من، مرغي تازه زاده ميشد.
مست و رقصان ميچرخيدم و ميرقصيدم و چشمانم به روزنههاي نور گشوده ميشد.
من خالق خويش بودم، خالق روح خويش بودم خالق سرنوشت خويش.
در مكاني لامكان، در فاصلهاي مجهول ميان انسان و خدا ميرقصيدم.
ميچرخيدم و ميرقصيدم و چشمانم به روزنههاي نور گشوده ميشد … تا با نور آشنا شدم… با حقيقت نور … نور … نور … نور.
دروازههاي نور بر من گشوده شد.
دروازههاي شهر نور.
تاب و تحمل ديدار با من نبود. پوستهايم ميسوخت و از هم دريده ميشد و … واي از آن ديدار … واي از آن منزل كه من بودم، واي از آنچه ميديدم.
چه مقام مباركي … ملكوت خدا چه باشكوه بود …
آن يار، در ميانه مجلس نشسته بود و عاشقان او، ساقيان سخاوتمند شراب وحدت و نور … نه او بودند و نه جز او بودند… نه خدا بودند و نه جدا بودند… و از طعم آن شراب، من مست و يار مست، ساقي مست و ساغر مست… اين جام بيبهاي شكسته مست.
دل خونين و خندان و من مست و مدهوش. پايم بر خاک ميرقصيد و جانم بر افلاك.
…ميافتادم و برميخاستم ميسوختم و ميرقصيدم و تاب و تحمل آن ديدار را تاب نداشتم.
گفتم:
بر تمام داستانهاي عالم داستاني خواهم نوشت و آن را” داستان تمام داستانها” نام خواهم نهاد.
…..
كسي پرسيد:
چقدر نوشيدهاي كه اين همه مستي؟
گفتم:
از ابتداي خلقت عالم تا حال.
Fusagasuga, Los Sauces Colombia 1988 حقوق این مقاله متعلق به همه بوده ونشر آن آزاد استنظر شما
ابتدا وارد سایت شوید سپس نظر خود را ارسال نمایید.