تعریف دوباره خدا و تفسیر دوباره تاریخ
نظریه انسان-خدا
کتاب “داستان تمام داستانها” در سال 1988 در کلمبیا ودردو بخش اصلی نوشته شد:
“کتاب انسان” که روایت سیر و سلوک دردنیای درون و بیرون سالکی جویای حقیقت است که سرانجام و در پس حوادث بسیار با نورحقیقت دیدار میکند. فصل دیدار و فصل یار فصول پایانی کتاب انسان، بیان حالات و لحظات تجلی نورحفیقت بر اویند.
کتاب “انسان- خدا” بخش نظری کتاب و حاصل آن دیداراست و نگاه و نظری است تازه به تعریف دوباره خدا و تفسیری بر تاریخ بشرو معرفی مفهوم انسان- خدا.
این کتاب در سال 1368 توسط نشر اشراقیه و انتشار مجدد آن همراه با ویراستاری لازم در 1395 توسط انتشارات مهراندیش در ایران انجام شد. نسخه اینترنتی ان که توسط انتشارات گردون صورت گرفت که برای دسترسی رایگان عموم است.
دانلود آزاد کتاب ” داستانِ تمام داستانها”
تعریف دوباره خدا و تفسیر دوباره تاریخ
… و در آغاز او بود و او همچون خدا بود و او خدا بود و حرکت هستی از شدن است از وحدت به كثرت و كثرت ظاهر وحدت است و وحدت باطن كثرت است و كثرت تن است و وحدت جان و در اصل هردو يكي است و رقص كائنات بر مدار تعادل جاذبه وحدت است و جبر شدن از وحدت به كثرت و كائنات و هر چه اوست از اوست، اوست. هرچه هست از اوست و صورت اوست.
خالق خويش است، بيمرز و لايتناهي و لايزال.
حي جاودانه و لايموت،
معناي معني مطلق، معناي معني مطلق در زمان و مكان و دانايي.
اوست آنكه اوست و نامي جز اين ندارد.
… و در آغاز او بود و او همچون خدا بود و او خدا بود. هر غبار، آيت معناي وسعت دانايي روحي است كه خالق خود بود. راهي به سوي معناي بيمنتهاي او.
هر صورت، آيتي يگانه و واحد از وسعت آن مفهوم نامفهوم در زمان و مكان و دانايي است.
هر صورت، صورت اوست و او نيست. هر باطن، باطن اوست و باطن او نيست. هر كثرت ظاهر اوست و او نيست، هر ذره جلوه اوست و ذره نيست و كائنات و هرچه در اوست از آغاز تا ابدا آيت وسعت دانايي روحي است كه بر تخت فرمانروايي كائنات تكيه دارد و آفتاب را در دل غبار مينشاند. از ازل تا ابد اوست، اول اوست، آخر اوست، ظاهر اوست، باطن اوست و زمين و آسمان و هر آنچه مابين آنها است از اوست.
اوست آن خالق هميشگي و هميشه يگانه و هميشه همو، آنكس كه وسعت مرزهاي مطلق او در حد دانش اوست.
داناي راز خلق، داناي تمام رازها، آفريدن و آفريده نبودن، آفرينش خويش.
با غبار بودن و غبار نبودن، خورشيد بودن و خورشيد نبودن.
بر ذرهي غباري بر خاك تا عرش سماوات، روحي فرمان ميراند كه داناي تمام رازهاست. جسم كائنات منزل روح خداست، جان کائنات است و تنها اراده او بر جلوههاي وجود عالم فرمان ميراند.
***
و خداوند افلاك عالم را آفريد و در كتاب آفرينش، داستان سرنوشت ذرهاي غبار تا سرگذشت فلكي كه هر نير آن فلكالافلاك هزار افلاك بود را از پيش رقم زد. در جبر تاریخ گذشته هر یک و جبر محیط پیرامون.
و خداوند آسمانها و زمين را آفريد و زمين تهي و بائر بود و روح خدا خاك را فرا گرفت.
*”و خدا گفت، زمين نباتات بروياند. گياهان كه تخم بياورند و درخت ميوه كه موافق جنس خود ميوه آورد و چنين شد و خدا گفت كه آبها به انبوه جانوران پر شود و پرندگان بالاي زمين و بر فلك آسمان پرواز كنند و خداوند نهنگان بزرگ را آفريد و همه جانداران خزنده را و آبها از آنها، موافق اجناس آنها پر شد و حداوند آنها را بركت داده و گفت، بارور و كثير شويد و آبهاي درياها را پر سازيد و بهائم و حشرات را به اجناس آنان بساخت.
و خداوند بر مخلوقات خويش نگريست و ديد كه چه نيكوست و خدا گفت آدم را به سیرت خود و موافق و شبیه خود بسازيم تا بر ماهيان دريا و حيوانات زمين و پرندگان تسلط كند و بارور و كثير گردند و زمین را پر سازند و در آن تسلط نمایند. پس خدا آدم را آفرید و او را به سیرت خود آفرید و ایشانرا نر و ماده آفرید.
خداوند آدم را از خاک زمین بسرشت و در وی روح خود را دمید و انسان نفس زنده شد.” تورات سفر پیدایش
و زمين باغ بهشت بود كه خدا انسان را آفريد و او را از جوهر خود آفرید و در وي روح خود را دميد، آن منتهای تکامل کائنات و انسان به روحالقدس همچون پاره ای از روح خدا حيات يافت و همچون پارهاي از خدا بر خاك طلوع كرد.
انسان به روح خدا حيات يافت و با او پارههاي روح خدا بود و كائنات بر انسان سجده برد و خداوند عاشق بر مخلوق خويش او را اشرف مخلوقات و افضل موجودات و سرور كائنات ناميد وهرآنچه را كه نميدانست به او آموخت و هرچه را او نام گذاشت همان ناميده شد و زن استخواني از استخوانهاي مرد بود و پاره تن او بود و يك تن بودند و زمين باغ بهشت بود و با انسان رازي بود به فاصله ميان مقام مقدس مخلوق برگزيده و مقام خاك. رازي به فاصله خاك تا خدا، روح القدس، قدرت تفکر.
انسان به روحالقدس حيات يافت و زمین به وجود قدوم مقدس انسان مبارك شد. با انسان قدرت تفكر همچون رازگشاي تمام رازهاي خدا و جوهر تمام دانايي و تکامل كائنات بود و بر كتاب آفرينش داستاني تازه سروده شد كه سرآغاز داستان تمام داستانهاست.
انسان به بلنداي قامت مقدس خويش بر خاك نظر افكند و جز او، هرچه بود، تنها به شوكت وجود او بر خاك معنا گرفته بود. انسان معناي كائنات بود و كائنات به گرد وجود مقدس او ميگشت.
انسان اولیه در باغ بهشت گردش ميكرد و در خويش و كائنات تفكر مينمود و از دانشها دانايي ميآموخت. دانايي از مقام خويش و مقام خدا … از فاصله خويش تا خدا… روحالقدس درون او، همچون جزئ از کل جدا شده شوق پرواز تا خدا را داشت و انسان به دانايي اين راز بزرگ از خويش و جز خويش دانش مي آموخت .
جز انسان هرآنچه بود به سرنوشت خويش مجبور بود. تمام كائنات بر حول مداری یکسان ويگانه به رقص تعادل بودند و هرآنچه بودند، بودند آنچه بودند. در جبر تاریخ گذشته هر یک و جبر محیط پیرامون.
بر كل كائنات، از ذره غبار تا عرش سماوات، جبر سرنوشت مقدر بود. هر لحظه سرنوشت همان بود كه بود. همهجا جلوههاي حقارت مخلوق و جبر گزيرناپذير و گريزناپذير سرنوشت از پيش مقدرشده.
سنگ و ماهي و مور و گياه هميشه مجبور به سرنوشت خويش، مخلوق بياختيار و حقير… ميآمدند … ميبودند و ميرفتند و هر جلوه و به هر لحظه و به هر صورت، در جبر تاریخ برگشت ناپذیرگذشته ها و جبر محيط پیرامون.
حاصل جبر سنگ و ماهي و مور و گياه زاده شدن و جبر محیط بر هريك.
در جبر دانش ماهي و جبر آب.
جز انسان، هرچه بود همان بود كه بود و رؤيايي با هيچكدام نبود.
و با انسان روحالقدس بود. پاره جداشده از جنس روح خدا. روحالقدس مقدس درون انسان همچون يار از يار جدا شده، میل وشوق وحدت دوباره داشت و با انسان از آغاز چنين زاده شده بود تا بر آن شود كه آن راز بزرگ و آن كلام مقدس را بياموزد تا به معجزهای به بالهای پرواز روحالقدس تا مقامي هم مرتبه با خدا جان بخشد.
انسان متفكر و عاشق رؤيای خدا شدن بر خويش و كائنات نگاه كرد و از هر دانش تازه، دانايي آموخت و از معنای بيمعنای حقارت، بر داستان سرنوشت خويش آگاه شد.
انسان اشرف مخلوقات و خليفهالله بر خاك بود و اينك با درد دانايي از حقارت خود آشنا شده بود. در چشم عالم عكس خدا بود و در چشم خويش گرد و غبار و چنين اراده كرد كه خود خالق سرنوشت خويش باشد و نه همچون سنگ و مور و ماهی و گیاه مجبور. در او پاره ای از روح خدا بود و به او دانشی را آموخته بودند كه راز گشای تمام رازها بود و اينك انسان به جستجوی آن رازبود كه از داستان مشتي خاك حقير و مخلوق داستاني بلند و بامعنا بيافريند… راز رفتن تا مقامي هم مقام خدا … راز وحدت آب و ابن و روحالقدس.
…و خداوند آدم را امر فرموده گفت:
از همه درختان باغ بيممانعت بخور اما از درخت معرفت نيك و بد زنهار نخوری زيرا روزی كه از آن خوردی هر آينه خواهي مرد.
و مار به زن گفت” آیا حقیقت دارد که خدا شما را از خوردن تمام میوه های باغ ممانعت کرده است؟ زن به مار گفت از درختان باغ می خوریم لکن از میوه درختی که وسط باغ است خدا گفت از آن مخورید و آنرا لمس مکنید وگرنه میمیریم.
پس مار به زن گفت هر آینه نخواهید مرد بلکه خدا میداند در روزیکه از آن بخورید چشمان شما باز شود و مانند خدا میشوید و عارف نیک و بد خواهید بود.” سفر پیدایش2- 16، 18
و با انسان رؤياي خدا شدن بود و به اشتياق آن رؤيا به راهي آغازيد كه از داستان سرنوشت انسان، داستان غمآلوده انسان را آفريد و عقوبتي سخت و جانفرسای كه به تمام فرزندان او به ميراث رسيد.
انسان عاقل وعارف نيك و بد شد و چشمان او به دوئيت بر خويش و بر كائنات نگريست و و حدت خود و کائنات را از یاد ببرد و زندگی و مرگ معنا یافت و قبل از همه بر مرگ محتوم خود آگاه شد. اینک در فاصله میان تولد و مرگ همهجا عرصه گزينش ميان نيك و بد و او تنها و مختار بر اختيار نيك و بد.
و اين آغاز هبوط نامبارك انسان بود از باغهای بهشت. اینک انسان معناآفرين معنای سرنوشت خويش بود در فاصله حقير ميان تولد و مرگ، با دردی جانسوز از اشتياقي بزرگ و رؤيای خوب بهشت گمشده، با بار عقوبتي جانفرسای بر پشتهاي شكسته و برمداری مايوس بر دايرهای از درد بیهوده گی و رؤيای یافتن راه بازگشت دوباره تا باغهای بهشت … در ظلمات عالم.
در رنج عقوبت جانفرسای آن رؤيای بزرگ و خوب خدا شدن و آن راز مقدس از يادها رفت و تمام تاريخ نامبارك انسان، تاريخ رؤياها و دردها، تلاشها و فرو ريختنها و باز برخاستنها و رفتنهای انسان است به اشتياق يافتن راهي به سوی باغهای بهشت و اين آغاز انسان بود و ظهور مذاهب.
داستان انسان، داستان مذاهب انسان است. حاصل حقايق انسان از خويش و جز خويش. داستانسرای داستاني كه نيك و بد را ميآموزد و بر سرنوشت انسان در فاصله حقير ميان تولد و مرگ، راهي به سوی باغهاي بهشت را به هرکس بشارت ميدهد.
مذاهب نورند در تاريكي ميان انسان و خويش و انسان و جهان جز خويش و مذهب هر انسان حاصل دانش اوست از خويش و از جهان محيط بر او در ديدار هر لحظه و هر كجا با خويش و با محیط.
و داستان انسان، داستان مذاهب انسان است و از آغاز تمام مذاهب جلوههای مذهب نورند و مذهب تاريكي، مذهب شيطان و مذهب خدا، مذهب عقل و مذهب عشق، … و بر خاك، از هبوط نامبارك انسان از باغهاي بهشت، ظلمات بر نور و عقل بر عشق چيره شد و مذهب عقل دوئیت را موعظه کرد وره رستگاری انسان را در فتح جنگ ميان انسان و جهان پیرامون آموخت، در گريز انسان از خويش.
به مذهب عقل، ميان انسان و جز او هميشه فاصلهايست و رستگاری و گمراهي و بهشت و دوزخ به حاصل جنگ ميان انسان و جز او پاداش و عقوبت ميگردد. انسان رستگار انسان فاتح است، در جنگ ميان خويش و جهان جز او. پيامبران مذهب عقل، دوئيت و قدرت را موعظه كردند و حق و باطل به ترازوي عقل سنجيده شد و ميان انسان و انسان به شمشير فاصله افتاد و ميان زمينها و سرزمينها و اقوام شمشير حائل شد و انسان بردهدار انسان گشت و زمين از فساد فرزند انسان بر خاك پر شد و رود و دريا و زمين و آسمان با ديوارههای بلند و خونين قوم را از قوم و پدران را از پسران جدا ساخت و جنگ و ويراني و درد و بيمار مرثيهخوانان بر داستان انسان شدند و حکومت زورو قانون قدرت بر زمین حاکم شد و نور حتي در افلاك عالم به ظلمات مبدل گشت.
پسران قاتلان پدران و مردان به زنجيركشندگان زنان و برادران بخاكريزندگان خون برادر. پشت ناتوانان شكسته از بار توانمندان، پستان افضل بر شريفان و پشتهای فقيران گذرگاه اغنياء. داستان الوهيت بتهای حقير است.
درد سوختن انسان به اشتياق جانسوز تا مقام خدا رفتن و سنگيني زنجيرهای حقايق هميشه حقير بر بالهای روحالقدس عاشق و در بند و از ياد رفته درون. داستان مذاهب حقير و دروغين و پيامبران دروغ است. داستان نفير جانسوز ناله درد است كه به هزار زبان از درون مرد و زن هميشه تاريخ نفير ميكشد. درد درماندگی روح القدس از پرواز در رنج روزگار. درد سوختنهای جان است از عشقي درونسوز به مقامی ناشناخته، به آن بهشت گمشده، آنجا که انسان مقدس است و همچون خدایان در باغ بهشت گردش میکند و کائنات بر او سجده میبرد.
داستان درد سوزشهاي عشق است و راه هميشه به بيراهه رسيده. درد رؤياهاي فرومرده و حقايق حقير و با اقتدار. رؤياي ديدار و فاصله با يار. اشتياق آشنايي و جبر جدايي.
و انسان عارف نيك و بد شد و وحدت از يادها رفت و دوئيت بر ديدارها نشست. تفکر رفت و تعقل آمد، وحدت گم شد و كثرت ماند، تن حقيقت شد و جان وهم، كل به ديده و ديدار نيامد و جزء آمد، جدايي بود و وحدت نبود و ميان روحالقدس درون جان آدمي و آن مقام مجهول در مكان لامكان همشيه فاصلهاي بود.
درد جانسوز روحالقدس مغموم و عاشق پرواز تا خدا و درد درماندگي عقل به حيات بخشيدن به بالهاي شكسته و چوبين.
دردي كه در درون هر انسان آواز ميخواند و نه از آن گريزي است و نه گزيري، رازي كه عقل نيافت و سوزي كه در هر گريز و گزير باز درونسوز بود.
و تاريخ انسان، آينه ديدار دردهاي انسان است از درد انسان زاده شدن. از هبوط نامبارك مقام مقدس انسان از اعلاعليين به اسفلالسافلين.
از رؤياي خدا شدن تا سجده بر بتهاي حقير زاده دستان و تصورات خويش. از مقام خليفهاللهي بر خاك تا مقام كالانعام بل هم اضل
… و خداوند در سكوت، به داستان غمآلوده مخلوق محبوب خويش مينگريست، آنكه او را از جوهر خويش آفريده بود و پاره هاي روح او بود ند برخاك.
… و هر بار به زميني و زماني، مهر خدا را چنين پسند آمد كه شريعت خود را بر زمين تكريم كند و از ميان فرزندان آدم كسي را برگزيد تا در مكتب عشق، راز عاشقي را بياموزد و لذت ديدار از آن شكوه ناگفته و ناگفتني در آن مقام مبارك را بشارت دهد كه دروازههاي آن بر تمام آدميان خاك، از هر زمين و زمان و هر جلوه و صورت، تنها بسنده به فضيلت انسان زاده شدن، گشوده بود. دیدار با خدا در ملکوت او به یمن عشق .
رسولان خدا، مبشران حقايق خدا بودند. چشمان خدا بودند در نگاه كردني دردآلود به سرنوشت انسان بر زمين. زبان خدا بودند كه راه رسيدن از كثرت به وحدت را به سحر عشق موعظه كردند. چشمان آنان به وحدت ميديد و زبان آنان از عشق موعظه ميكرد و بر عاشقان لذت وصل را بشارت ميداد.
و ابراهيم خليل يك نفر بود در حيني كه مردم را به خداي يگانه خواند.
ديدار يار به چشمان جان ميسر ميگردد و لذت وحدت به جان به وحدت رسيده عيان ميشود و جاني چنين بر داستان سرنوشت انسان، تفسيري به عشق ميسرايد و راز عاشق شدن را ميآموزد. رازي كه تمام رازهاي خدا بود، افسون معجزهگر و حياتبخش به ارواح مرده آدميان خاك. نور دوباره بينائي به چشمان جان. ديدار با خدا به سحر عشق ممكن است و راز عاشق شدن به عشق آموخته ميگردد و عشق بر عاشق معنا مييابد و ميان عاشق و معشوق به زبان عشق گفتگو ميشود و مذهب خدا از عشق موعظه ميكند. عشق اسطرلاب اسرار خداست و عشق مولود تفکر است.
با معناي عشق آشنا، عاشق عشق است و عاشق به زبان عشق آشناست و با خويش و جهان جز خويش به زبان عشق به گفتگوست و آنكس كه عاشق است به نگاه عاشقانه بر تمامي جلوههاي معشوق مينگرد و عالم همه جلوه اوست و انسان بسنده به انسانزاده شدن آينه يگانه و بيهمتا و گوياي اوست.
با انسان، مقدسترين پارههاي روح خداست و انسان هميشه مقدسترين جلوه اوست و هميشه مقدس است و عاشقان بر او عاشقان انسانند.
و عشق آشنايي جانهاست و عاشقي ممكن نيست مگر به آشنايي و آشنايي ممکن نيست مگر به تفكر.
ميان انسان و خدا، فاصلهاي است كه به عشق پيموده ميشود و جان تمام كتابهاي مقدس و جوهر تمامی موعظات رسولان او و باطن تمام ظواهر شريعت مقدس او و جان تمامي حقايق او و راز و كلام مقدس از ياد آدميان رفته كلام مقدس عشق است و عشق مولود تفکر است.
راز حيات بخشيدن به بالهاي پرواز روحالقدس درون هر انسان، راهي به آن مقام مبارك ديدار، دروازهاي به باغ های بهشت.
انسان خدايان، آن رستگاران به وصل يار رسيده بودند كه تنها و مطرود، بدنام و آواره، در غربت و بيابان و زنجير و زندان، به زخم خنجر دشنام و طعنه هزار مذهب بر شالودههاي عقل و دوئيت سوختند و تفکر را آموختند و بر خویش و کائنات با چشمان جان بین و بینا نگریستند تا با معنای وحدت آشنا شدند و جان کائنات را دیدند. به تفکر از كثرت تا وحدت سلوك نمودند و راز از كثرت تا وحدت رفتن را آموختند و به كثرت بازگشتند تا بر آدميان حقيرشده بر خاك آن راز مقدس و مبارك را بياموزند.
همچون چشمان خدا بر خاك نگريستند و كلام خدا از دهان آنان، مذهب عشق را موعظه كرد و بر داستان سرنوشت انسان، در فاصله حقير ميان تولد و مرگ معنايي با معنا و بلند به عشق سرودند. بر خویش و بر جهان و خدا عاشق بودن.
عشق معناي نور شد در اقتدار ظلمات، آن افسون معجزهگر كه كوران را روشنايي دوباره ميبخشيد و ارواح مرده آدميان عالم را حيات دوباره می داد. عشق آن آب تطهيركننده جذاميان مطرود بود و آن آتش پاككننده ارواح گناهكار. به معجزه عشق، موسي درياها را شكافت و عيسي مردگان را حيات داد و سينه محمد چشمه جوشان و خروشان قرآن شد كه اگر تمام عاقلان عالم گرد آيند و با عشق بيگانگان از هركه جز خداي ياري جويند و كتابي چنين بياورند اگر راست ميگويند.
انسان خدا معناي معجزه عشق است. رؤياي حقيقتشده خدا شدن مشتي خاك حقير، در فاصله كوتاه ميان تولد و مرگ و عشق مولود تفکر است.
به تفکرجان را دیدند، جهان را دیدند و جان جهان را دیدند، خدا را دیدند.
داستان سرگذشت انسان خدايان، داستان سير و سياحتهاي عاشقي است از جنس غباري از خاك كه از خاک برخاست و تا گردونه خورشيد رفت و با خورشيد از جنس نور شد و راه تا خورشيد رفتن را به انسان فروافتاده بر خاك آموخت و آدميان همچون غبار به درازاي انگشتي از خاك بر ميخيزند و به خاك بر ميگردند.
انسان رستگار انسان خداست.
مبشران دروازههاي بهشت بر مردمان خاك، هاديان بيناي ميان رستگاري و ضلالت، بر زمين و زماني كه ظلمات بر نور چيره و مذهب شيطان زمين را فرا گرفته بود و حقايق حقير تاريخ تنها حقيقت ممكن موعظه ميشد و عقل ميزان ميان حق و باطل بود و دوئيت بر جان آدميان خانه داشت و در درد مكافات انسان زاده شدن آن كلام مقدس و آن راز بزرگ، آن نفخه روح خدا و آن انتهای تکامل کائنات، نیروی تفکر، از یاد رفت .
عاقلان، مفسران عشق شدند و به چشمان تن بر رازهاي جان از سر اوهام حديث نوشتند و وحدت به دوئيت ترجمه شد و عشق به شمشير عقل هزارپاره گرديد.
مفسران نادان و با عشق بيگانه و از خويش و از انسان و از خدا بيگانه، حقايق خود را حقايق خدا خواندند و خط را خواندند و خطاط را نخواندند و معناي عشق بيمعنا شد و قهر و دشمنی و زورو غضب همچون جوهر مذاهب شيطان بر خاك فرمان راند.
انسان خدايان، آن مقام سزاوار انسان ميان انسان و خدا، در ظلمات زمين، در پشت هزار پرده پندار و وهم فراموش شدند و معابد خدا دكان قلب کنندگان حقيقت شد و مفسران كلام خدا پردهداران معابد شيطان شدند و نام خدا بر لبها به بازي گرفته شد.
در غلظت سياهي ظلمات، تمامي خاطرهها از معناي نور خالي شد و در اقتدار مذهب شيطان، شريعت خدا از ياد رفت و انسان در مقابل بتهاي حقير و حقايق حقير سجده برد و داستان سرنوشت دردناك فرزند انسان بر خاك، از هبوط نامبارك آدم از باغهاي بهشت، بر مداري از رنج حیات ، همواره ميگردد.
و هربار عدل خدا را چنين پسند آمد كه شريعت خود را بر زمين تكريم كند و از ميان آدميان تني دیگررا برگزيد و در کوره های درد تفکر را به او آموخت و از كثرت به وحدت برد و باز به كثرت فرستاد، تا بر آدميان حقيرشده بر خاك راه بهشت را بياموزد .
… و گوئي چشم بود اما بينا نبود و گوش بود اما شنوا نبود و طلاي معابد را پرستيدند و خداي معابد از ياد رفت و انسان زنده به نان بود و نه به كلام خدا و روحالقدس مقدس درون انسان به زخمهاي دردناك تازيانههاي تاريخ بر بتهاي بيارزش زاده دستها و تصورات انسان مجبور به سجده شد و مذاهب شيطان بر مذهب خدا چيره گشت.
به نام عقل، خون عشق قرباني محراب خدايان حقير شد و به نام عدل، انسان به درد قصاص شد و به نام خداي موسي و عيسي و محمد زمين رنگين از خون مقدس انسان گشت و كاتباني كه ظلم را مرقوم ميكردند بر جايگاه كتابت عدل خدا تكيه زدند و بدي را نيكويي خواندند و نيكي را بدي ناميدند و نور را ظلمات گفتند و ظلمات را نور ناميدند و با شمشيرهاي آخته و خونآلود بر دروازههاي شهر خدا ايستادند و نه خود گذشتند و نه گذاشتند تا خلق بگذرند.
كوران هاديان كوران شدند و با عشق بيگانگان مفسر کلام خدا شدند و با انسان بيگانگان بر جان انسان حكومت كردند و حقايق خود را حقايق خدا ناميدند و زمين از تباهي فرزند انسان پر شد و خداوند از شدت غضب خود زمين را ملعون كرد.
فرزند انسان عقوبت جانفرساي را چندان تاب آورد كه رؤياي بلند آغازين از يادها برفت، همچون خدا شدن.
انسان در خسران و زيانكاري از خاك برخاست و بر خاك بازنشست و بار بيهوده سرنوشت از پدران به فرزندان به ميراث رسيد.
و باز مهر خدا را چنين پسند آمد كه تمامي گناهان فرزند محبوب و رهگمكرده را از خاطر ببرد و به او رازي را بياموزد تا شدههاي تاريخ ناشده ميشد و به روحالقدس مغموم و خونين بال همزاد هر انسان روح حيات بدمد. راز پرواز جان از خاك تا خدا. تا آن مقام مبارك كه تنها شايسته انسان است. به مقام وحدت آب و ابن و روحالقدس، تا مقام وحدت عشق و عاشق و معشوق، تا مكان بهشت تا ملکوت خدا تا آنجاكه قطره درياست و ذره خورشيد است و انسان، انسان خداست. همچون چشمان خدا مينگرد و كلام خدا از دهان او صادر ميشود و بر داستان انسان معنايي به بلندترين معناها سروده ميگردد.
سيماي انسان رستگار، سيماي انسان خداست. رؤياي ناممكنِ حقيقتِ ممكن شده.
سيماي انسان كه با او روح خدا بود و داناي حقايقي بود وراي تمام حقايق عالم.
انسان خدا بر تمام داستانهاي عالم داستاني تازه ميسرايد و بر انسان و كائنات تفسيري تازه ميكند. حقايقي را موعظه ميكند كه هيچكس او را نياموخته است و حكمتي را ميداند كه خود يافته است. انسان خدا داناي رازي بود كه جان او را در مقابل تمامي حقايق عالم آسيبناپذير ميكند گوئي خدا با اوست و او بنام خدا ميخواند و نه به نام خود. سرودي را به زبان تازه ميسراید كه بشارتهاي بزرگ ميدهد و راوي روايتي تازه است به داستان هميشه روايتشده انسان، روايتي به عشق و عشق مولود تفکر است.
آينه گوياي حقانيت حقايق خدا، آموزگاران مكتب عشق، مفسران شايسته كلام خدا، داناي رازهاي خدا. رازدار راز گشودن دروازههاي ملكوت خدا و راهنماي راه بهشت، از كثرت به وحدت ديدن و از دوئيت به وحدت رسيدن.
و ابراهيم و موسي و عيسي و محمد آن راز را گفتند و باز خطوط را كوران خواندند و عهدهاي خدا را باطل شناختند و خون پيامبران خدا را در معابد خدا بر خاك ريختند.
رازي كه از ابراهيم رانده شده ابراهيم خليل را آفريد تفکر است، راز ديدار موسي گناهآلوده و مطرود با خدا در طور سينا تفکر است، راز تاب و تحمل ايوب به دردي چنان عظيم از تفکر است، راز غزلها و نغمههاي داود تفکر است، راز حكمتهاي سليمان تفکر است، راز دانايي اشعياي نبي تفکر است، راز حيات بخشيدن به ارواح مردگان به دم مسيحائي عيسي تفکر است و راز تجلي كتاب قرآن به محمد مصطفي تفکر است.
… وكيست كه از آغاز جهان خبر دهد و آنچه را كه هرگز شنوده نشده است بگويد و بر آنچه نيامده است شهادت و گواهي دهد، پس دليل خود را اقامه كنند و حجتهاي خود را بياورند تا معلوم شود كه راست ميگويند و با خدايانند.
واي بر آنان كه ظلم را جاري ميسازند و كاتباني كه دروغ را كتابت ميكنند. واي بر مفسراني كه اوهام خود را حقايق خدا مينامند و فرائض خود را فرائض خدا ميخوانند. واي بر آنان كه بر خدا دروغ ميبندند و عهدهاي خدا را باطل ميشمارند پس در روز ديدار با خویش، از خويش به کجا خواهند گريخت؟.
و براستي كه انسان در خسران و زيانكاري است.
ابراهيم و موسي و عيسي و محمد به وادي عشق سوختند و خاكستر شدند و به معجزه عشق بار ديگر زاده شدند. به جاذبهاي غريب از زميني به زميني كشيده شدند و از مقامي به مقامي گذشتند. تنها و رسوا و بدنام و محبوس و مجروح و دلسوخته اما به عشق حيات داشتند و در كوه و بيابان و غار يار را ميجستند و فرتشگان خدا، ملبس به لباس آدميان به آنان رازهاي خدا را آموختند تا آن سر اعظم را دريافتند. چشمان آنان به وحدت دید و با روح کائنات دیدار کردند، با جان جهان، و همچون خدا بر سرنوشت دردناك مخلوق محبوب بر خاك نگريستند و كلام خدا از زبان آنان صادر شد.
و خداوند سينههاي سوخته و درد برده آنان را گشادگي و آسودگي بخشيد و بار سنگين گناهان را از دوش آنان برداشت باري چنان سنگين كه پشتهاي آنان را ميشكست و نام آنان را بلند آوازه ساخت و در پي سختيها گشايشهاست و بدرستي كه در پس سختيها گشايشهاست.* قران سوره الم نشرح
كلام خدا، راه رستگاري انسان را به قانون ساده عشق موعظه كرد. راهي به بازگشت دوباره به باغهاي بهشت.
دروازههاي ملكوت خدا به افسون عشق گشوده ميگردد و فاصله ميان انسان و خدا به عشق پيموده ميگردد و عشق به بالهاي پرواز روحالقدس حيات دوباره ميبخشد.
به ملكوت خدا، قدوم عاشقان مبارك است و عشق مولود تفکر است.
عقل بال چوبين بود و حاصل پرپر زدنهاي بالهاي چوبين روح زخمخورده و مغموم درون آدميان تاريخ است.
انسان خدا بر خاك عشق را موعظه كرد و به عاشقان بشارتهاي بزرگ داد.
از آدميان آنكس به او نزديكتر است كه به او عاشقتر است و فاصله ميان عاشق و معشوق به عشق پيموده ميگردد.
و عشق آشنايي جانهاست و آشنايي نيست مگر به تفكر. انسان خدا به تفکر جان را میبیند و جان جهان را می بیند.
عقل زاده و مخلوق تفکر است و وااسفا که تفکر محبوس در قوانین عقل.
و عقل و عشق جلوههاي تفكرند.
عقل دوئيت بين است و عشق وحدت بين.
عقل تنبين است و عشق جانبين.
عقل فصل ميكند و عشق وصل ميكند.
عقل مادر علم است و عشق خالق خلق.
و به دو بال پرتوان عقل و عشق روحالقدس مقدس درون هر انسان تا مقامي به مقام خدا پرواز ميكند. عقل و عشق خواهران و طفلان تفكرند.
به تفکر انسان به آزادی جان میرسد.
آيا آنان كه تفكر ميكنند با آنان كه تفكر نميكنند يكسانند؟
*****
ظلمات زمين را فرا گرفته است. آخرين جرقههاي نور تفكر رو به خاموشي است. به آخرين ساعات حيات انسان بر خاك لحظاتي بيش نمانده است. آيا در اين آخرين لحظات فرزند انسان با تفكر، عشق و وحدت آشنا خواهد شد … بر زمين بهشت را بنا خواهد كرد و بر تخت فرمانروايي كائنات تكيه خواهد زد
و يا …
بر ويرانههاي اورشليم، خشتي بر خشت قرار نخواهد گرفت و داستان غمآلوده فرزند انسان بر زمین چون خاطرهاي دردناك در وسعت لايزال زمان و مكان و دانايي كائنات، رفتهرفته از ياد خواهد رفت و اين پايان داستان تمام داستانهاست.
اميرحسين فطانت
فوسا گاسوگا- کلمبیا دسامبر 1988
حقوق این مقاله متعلق به همه بوده ونشر آن به هر شکل آزاد است
2 نظر برای “تعریف دوباره خدا و تفسیر دوباره تاریخ”
نظر شما
ابتدا وارد سایت شوید سپس نظر خود را ارسال نمایید.
23 آوریل, 2009 در ساعت 3:03 ب.ظ
بسیار زیبا
22 ژوئن, 2011 در ساعت 3:32 ق.ظ
و او مهربانی است که ما به لطف او وجود یافتیم و به کرم اوست که هستیم و به عشق اوست که زنده ایم و دل به کرم او داریم که به سویش می رویم هر لحظه ی عمر ما هدیه اوست جان به فدایش باد که جان هم لطف و کرم اوست